نگاهی به شش کتاب درباره‌ی قهرمانان ایثار و شهادت که رهبر انقلاب بر آن‌ها تقریظ نوشتند

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی زیرنویس، ما تا کنون نخواسته بودیم حمله را آغاز کنیم …» گویی همین چند روز پیش بود که آیت‌اللّه خامنه‌ای، در سی‌ویکم شهریورماه ۱۳۵۹ و در آغاز جنگ تحمیلی، ساعاتی پس از بمباران فرودگاه مهرآباد توسّط رژیم صدّام، به‌عنوان نماینده‌ی حضرت امام خمینی (ره) پیامی را خطاب به ملّت ایران به‌صورت رادیویی و از طریق تلفن صادر کردند و مردم را دعوت به آرامش کردند. آن روزها شاید هیچ‌کس فکر نمی‌کرد که قرار است جنگی بزرگ بین ایران و رژیم بعث شکل بگیرد و، در همه‌ی ابعاد، هشت سال کشور را درگیر خود کند. امّا این اتّفاق افتاد و در کنار همه‌ی سختی‌ها و دشواری‌ها، دستاوردهای بی‌نظیری برای کشور داشت؛ دستاوردهایی همچون ساری و جاری شدن فرهنگ جهاد و ایثار و مقاومت و شهادت در کشور؛ فرهنگی که رهبر انقلاب زنده نگه‌داشتن آن را یکی از نیازهای اساسی کشور می‌دانند و همواره بر روی آن تأکید دارند. به همین مناسبت، شش کتاب حوزه‌ی «جهاد و مقاومت» که رهبر معظّم انقلاب اسلامی بر آن‌ها تقریظ نگاشته‌اند، در گزارش زیر معرّفی خواهد شد.

پاییز آمد

به گزارش فارسی خامنه‌ای، کتاب را که می‌خوانی، در نگاه اوّل، آن را روایتی از عاشقانه‌های یک زوج متدیّن و انقلابی می‌بینی که در گیرودار انقلاب و جنگ و حوادث آن روزها، با هم آشنا می‌شوند، به هم دل می‌بندند و، در نهایت، یک زندگی ساده و شیرین را آغاز می‌کنند؛ زندگی‌ای که پُر است از حسّ خوبِ با هم بودن، پُر است از لحظه‌های شیرین و عاشقانه‌ای که شاید کمتر به گوش مخاطب امروز رسیده باشد و با این بُعد زندگی شهدا آشنایی داشته باشد.

امّا وقتی برمی‌گردی و کمی با دقّتِ بیشتر، روایت زندگی فخرالسّادت را می‌شنوی، حس می‌کنی مسئله‌ی او صرفاً بیان خاطرات نبوده است؛ گویی او قصد داشته از مفهومی مهم صحبت کند که مسیر شکل‌گیری زندگی‌اش را بر اساس آن پی‌ریزی کرده و باعث تحمّل آن‌همه سختی و رنج در زندگی او شده است. و آن مفهوم، آن واژه، آن نیّت انسان‌ساز، کلمه‌ای نیست جز «رشد»؛ در واقع، فخرالسّادات به این درک و شناخت رسیده است که باید برای قوی شدن و رشد شخصیّت خود، با احمد یوسفی زندگی کند و پشتِ‌پا بزند به تمام آن راحتی‌ها و امکانات و بی‌خیالی‌ها و مرفّهانه زیستن‌ها. و این می‌شود شاکله‌ی اصلی تشکیل کتاب؛ آنگاه، خواننده دیگر کتاب را صرفاً یک عاشقانه‌ی شهدایی نمی‌بیند، بلکه در ورای قصّه‌ی یک زوج جوان، پی به مفاهیم مهم‌تری می‌برد؛ مفاهیمی که سرنوشت یک انسان را دگرگون می‌کند و از او شخصیّتی مستقل و قوی و خودساخته می‌سازد؛ شخصیّتی به مثابه‌ی یک الگو برای زنان.

هواتو دارم

همسرش می‌گفت: «خیلی بامرام بود. یک لوطی‌گری خاصّی در رفتارش بود. هر کسی برایش کاری می‌کرد، قطعاً آن را بی‌جواب نمی‌گذاشت. می‌گفت بعد از شهادتش هم این مرام و لوطی‌گری را دارد. اگر برایش یک زیارت عاشورا بخوانی و به او هدیه کنی، قطعاً پاسخت را می‌دهد و جبران می‌کند.» امّا مهم‌ترین قسمت گفت‌وگویم با همسر شهید، در همان ابتدای مصاحبه رقم خورد؛ آنجا که از او پرسیدم به عنوان همسر، مهم‌ترین ویژگی او را چه می‌دانید و او در پاسخ گفت: «مرتضیٰ تکلیف خودش را و خواسته‌ای را که از زندگی داشت، می‌دانست.» و این دانستنِ تکلیف و وظیفه بود که از همان ابتدا به زندگی او جهت داده بود و او را در مسیری درست نهاده بود. او تکلیف‌مدار بود و برای همین هم وقتی در سال‌ ۱۳۹۲، جریان تکفیری به مزار حجربن‌عدی جسارت کرد، خونش به جوش آمد و دیگر نتوانست نشستن و تماشا کردن را تحمّل کند و ببیند که دشمن به نزدیکی زینبیّه رسیده و در صدد جسارت به حرمِ بزرگ‌راویتگرِ تاریخِ تشیّع، یعنی حضرت زینب سلام‌الله علیها باشد.

فقط بیست سال و سه روز

عنوان «جوان‌ترین مدافع حرم»، به‌خودیِ‌خود، آن‌قدر جذّاب است که دیگر برای خواندن قصّه‌ی زندگی‌اش دنبال دلیل و مدرک نگردیم؛ زندگی جوانی بیست‌ساله که مانند بسیاری از شهدای دفاع مقدّس، نه در پی یک تحوّل آنی، که طیّ یک فرآیند چندساله و در مواجهه با آثار اندیشمندان بزرگ اسلامی و غوطه‌ور شدن و غُور در این آثار، در مقطعی مهم از تاریخ، تکلیف خود را تشخیص می‌دهد و پای در عرصه‌ی نبردی سهمگین می‌نهد؛ نبردی که باعث می‌شود در اوج جوانی از بسیاری از تمایلات خود بگذرد، قید تحصیل در خارج از کشور را بزند و با شناخت و بینشی عمیق، قدم در راهی بگذارد که اعتقاد به آن ذرّه‌ذرّه در وجود او شکل گرفته است.

قسمت جذّاب ماجرا آنجا است که وقتی زندگی شهدا را از بالا نگاه می‌کنیم، می‌بینیم که علی‌رغم داشتن شباهت‌هایی با یکدیگر، به‌شدّت در جزئیّات با هم متفاوت بوده‌اند و هر یک ماجرایی خاص دارند. سیّدمصطفیٰ موسوی از آن‌هایی بود که در این جزئیّات با دیگران بسیار متفاوت بود. از سبکِ کتاب‌هایی که می‌خواند گرفته تا مدل رفتار با پدر و مادر و حضور در جمع دوستان تا تیپ و ظاهر و مدل‌موی او، همگی سبب می‌شد که زندگی او خواندنی و، به‌خصوص برای نسل جوان، متفاوت باشد؛ نسلی که نیاز دارد بداند که شهدا افرادی بودند از جنس خودشان و در همین کوچه‌پس‌کوچه‌های تهران قدم می‌زدند، کافه می‌رفتند، برای ظاهرشان ساعت‌ها وقت می‌گذاشتند و، خلاصه، افرادی بودند که می شود  به آن‌ها دست پیدا کرد و در آسمان هفتم آشیانه نداشتند.

نفوذ از دل خاک

اهمّیّتش را بعد از ماجرای هفتم اکتبر بیشتر فهمیدیم؛ آنجا که رزمندگان حماس، با استفاده از این راهبرد، باند تروریست رژیم صهیونی را به معنی واقعی کلمه به زانو درآوردند و توانستند با امکاناتی بسیار کمتر و با خلّاقیّتی بسیار بیشتر، جنگ را به نفع خود پیش ببرند. از «تونل‌های زیرزمینی» صحبت می‌کنیم؛ تونل‌هایی که بلای جان صهیون‌ها شد و جنگ را به نفع مبارزان فلسطینی مغلوبه کرد. ما نیز تجربه‌ی حفر تونل را بیش از سی سال پیش و در دفاع مقدّس خودمان داشتیم و درست در روزهایی که جنگمان گره خورده بود، توانسته بودیم با استفاده از این روش، عملیّات را به نفع خودمان به پایان برسانیم.

کتاب «معبد زیرزمینی» روایت یکی از همین گره‌ها است؛ گرهی که به واسطه‌ی دشت باز و بدون مانع بین دو خطّ نبرد، و خاک‌ریز بلند بعثی‌ها و اشراف کامل آنان به منطقه به وجود آمده بود و امکان هیچ گونه پیشروی را به نیروهای خودی نمی‌داد. اینجا است که حاج غلامحسین رعیّت رکن‌آبادی وارد قصّه می‌شود و پس از بررسی کامل منطقه، اعلام می‌کند که می‌تواند به یاری خدا این گرهِ کور را باز کند؛ گرهی که باز کردن آن، در آن گرمای طاقت‌فرسا، مرد یل می‌خواهد و هر کسی از عهده‌ی آن برنمی‌آید. برای این کار، او جمعی از مقنّیان شهر را جمع می‌کند و با مینی‌بوس به منطقه می‌رود.

از «مجیدبربری» تا «شهید مجید قربان‌خانی»

پیش‌تر، جایی در متن نوشته بودم که وقتی از بالا به زندگی شهدا نگاه می‌کنیم، با وجود اختلاف در جزئیّات، قرابت‌های زیادی در زندگی آنان می‌بینیم؛ گویی همه شبیه به هم بودند و از یک الگوی خاص در زندگی پیروی می‌کردند. امّا مجید قربان‌خانی از آن‌هایی بود که اگر از صدفرسخی هم به زندگی او نگاه می‌کردیم، هیچ شباهتی بین او و دیگر شهدا پیدا نمی‌کردیم. ما با صفحات کتاب «مجیدبربری» مسیرِ رفته‌ی یک جوان را زندگی می‌کنیم: از روزهای تاریک و آغشته به منم‌ بودن‌هایش تا روزهای پاک و سفیدی که جز نجات جان دیگر انسان‌ها دغدغه‌ای ندارد؛ از شلوارهای زخمی جین و دربه‌در دنبال خال‌کوب گشتن تا سروکلّه زدن با آدم‌خوارهای داعشی با گوشت و پوست و استخوان و تن و جان. کتاب «مجیدبربری» روایتی است جانانه از مجیدی که با تمام اعتقادات غریبه بود، امّا یک اتّفاق مسیر زندگی‌اش را به‌کلّی عوض کرد و او را در مسیری قرار داد که پایان آن به فُوز عظیم شهادت ختم شد.

آخرین فرصت

زندگی‌اش را که نگاه می‌کنی، به طرز عجیبی عجین شده با کلمات حضرت حیدر؛ نه‌فقط با کلمات، که با راه و رسم و مرام حضرت حیدر. از همان ابتدای انقلاب که در مسجد محل، کلاس تفسیر نهج‌البلاغه داشت، تا تولّدش که در روز غدیر بود، تا روز ازدواجش که در روز غدیر بود، تا آرزو برای شهادتش که باز هم در روز غدیر بود، همه و همه باعث شد تا ما این شهید عزیز را به «شهید غدیری کشور» بشناسیم.

کتاب «آخرین فرصت» روایتی است از زندگی مشترک شهید علی کسایی و همسر ایشان، خانم قافلان‌کوهی، که با قلمی روان و گیرا به رشته‌ تحریر درآمده است. این روایت نیز مثل همه‌ داستان‌های دیگر، مملو از  شیرینی‌ها و تلخی‌ها در کنار یکدیگر است؛ امّا آنچه مخاطب را پای کتاب می‌نشاند، تماشای سبک زندگی شهید است: سبکی از زندگی که در تمام جزئیّات رفتاری او، مطلبی برای یاد گرفتن دارد، همراه با عشقی به مولا امیرالمؤمنین‌ علیه‌السلام که چنان در وجود حاج‌علی‌آقای کسایی رسوخ کرده که در همه‌ی ابعاد شخصیّتی‌اش، به‌وضوح، آن را نمایان کرده است.

۲۴۵۲۴۵

منبع: خبـرآنلاین

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

advanced-floating-content-close-btn