اربعین به بدحساب‌ها هم نسیه می‌دهند!


زهرا خانم گفت: «همسرم ناراحتی قلبی دارد. بازنشسته است و ما هیچ درآمد دیگری نداریم. همه دارو ندارمان را برای بیماری همسرم هزینه کردیم. امسال چند روز مانده به محرم گفتم: «عبدالرضا محرم نزدیک است. هیچ چیز در خانه نداریم. مغازه دار گفته دیگر نسیه هم نمی‌توانم به شما بدهم. چه کنیم برای اربعین؟» عبدالرضا محکم گفت: «امام حسین خودش می‌رساند….»

خانه عراقی که برای استراحت در پیاده‌روی اربعین مهمانش شدیم، آنقدر ساده و فقیرانه بود که انتظار یک پذیرایی ساده را هم نداشتیم، اما نمی‌دانستیم در این خانه قرار است چه بر ما و دل و روح‌مان بگذرد!

صاحبخانه زنگ زده بود به خانم همسایه که اصالتا یزدی بود و با مرد عراقی ازدواج کرده بود. همسایه خوش ذوق هم برای ترجمه آمد. اولین سؤالمان از زهرا خانم این بود که چرا از ایران آمده؟ اصلا دلیل ازدواجش با مرد عراقی چیست؟

زهرا خانم انگار خودش هنوز هم از تقدیرش متعجب بود، داستان زندگیش را تعریف کرد: «عبدالرضا جزو سپاه بدر بود. از آن عراقی‌هایی که زمان جنگ ایران و عراق، به خاطر اینکه نمی‌خواستند با ایران بجنگند، به ایران پناهنده شدند. دختر عمه ام ما را برای ازدواج به هم معرفی کرد. بعد از صحبت‌های اولیه فقط عبدالرضا یک شرط داشت و گفت اگر صدام مُرد باید به عراق برگردیم، چون تمام خانواده و فامیلش عراق بودند. من هم قبول کردم. با خودم گفتم حالا صدام معلوم نیست کی بمیرد. زندگیمان را شروع کردیم. خدا به ما دو تا پسر داد. فرزند سومم را که باردار بودم. صدام سقوط کرد و به درک واصل شد.

 عبدالرضا گفت: «الوعده وفا باید به عراق برگردیم.» دنیا سرم خراب شد. برای زندگی باید به یک کشور غریب می‌رفتم که حتی زبانشان را هم خوب متوجه نمی‌شدم. از طرفی، از همسر و فرزندانم هم نمی‌توانستم بگذرم. هر جوری بود راهی عراق شدم. منزلمان منطقه «ام الروایه» بود.۳۰ کیلومتری کربلا. چند ماه کارم گریه کردن بود. فقط هفته‌ای یک بار به زیارت امام حسین (ع) می‌رفتم و دل سبک می‌کردم. البته بعد از ۳ ماه به زبان عربی مسلط شدم، دل دادم به همسایگی امام حسین (ع) و دلم آرام گرفت. حالا ۱۷ سال از آن روز‌ها می‌گذرد.»

زهرا خانم که مکث کرد فرصت را غنیمت شمرده و پرسیدم: «الان چند تا فرزند دارید؟ با لبخند گفت: ۵ تا بچه دارم. ۴ تا پسر و یک دختر. اسم دخترم مریم است و اسم پسرهایم محمد، علی، حسین و مهدی.»

صحبت‌هایمان با خانم همسایه تازه گل انداخته که صاحبخانه عراقی سفره را می‌آورد. سفره که پهن می‌شود، دختران صاحبخانه شروع می‌کنند به چیدن غذاها. زهرا خورشت قیصی را می‌آورد و زینب چلوگوشت، فاطمه ظرف مرغ را و نور خورشت بامیه؛ و ما که انتظار چنین پذیرایی را نداشتیم، هر لحظه بیشتر تعجب می‌کنیم. برنج با تزئین رشته، حلوا، ظرف میوه پر از انار و انگور، ظرف هندوانه و طالبی …

سفره که چیده می‌شود، دختران صاحبخانه یکی یکی به آشپزخانه می‌روند. از زهرا خانم می‌خواهیم به دختر‌ها بگوید بیایند سر سفره. 

زهرا خانم در حالی که بشقاب خورشت قیصی را جلویمان می‌گذارد، می‌گوید: «عراقی‌ها عادت دارند مهمان را تنها بگذارند تا راحت غذا بخورد.»

زهرا خانم به رسم ایرانی‌هامدام تعارف می‌کندکه بفرمائید، تعارف نکنید. با خورشت قیصی شروع می‌کنیم. آنقدر همه غذا‌ها خوشمزه است که نمی‌دانیم از کدام غذا بخوریم.

زهرا خانم که جای خالی صاحبخانه را پر می‌کند، می‌گوید: «نوش جان. این خورشت را برای ایرانی‌ها درست می‌کنند. داخلش پر از گردو و قیصی و آلوست که ایرانی‌ها دوست دارند.»

تبَرُک یک ساله عراقی‌ها از باقی‌مانده غذای زائران

دلمان می‌خواهد از تمام غذا‌ها بخوریم ولی واقعا نمی‌توانیم. خیلی سخت است از میان آن همه غذای رنگارنگ انتخاب کنیم. غذایمان که تمام می‌شود، خانم‌های ایرانی برای کمک بلند می‌شوند. دوغ‌ها و ماست‌های نیمه خورده را در سفره یک بار مصرف جمع می‌کنند تا بیرون بریزند. زهرا خانم جلوی خانم‌ها را می‌گیرد و می‌گوید: «نه! اینها را بیرون نریزید. عراقی‌ها دست‌خورده غذا‌های زائران را جمع می‌کنند و فریز می‌کنند در طی سال برای تبرک استفاده می‌کنند.»

هر لحظه و هر چیز که در این خانه می‌شنویم، بیشتر شرمنده طبع بلند میزبانمان می‌شویم. آرام از زهرا خانم می‌پرسیم: «وضع مالی صاحبخانه خوب نیست، درسته؟»

زهرا خانم که متوجه می‌شود سؤالمان به خاطر سفره پر رنگ و لعاب صاحبخانه سؤال است، جواب می‌دهد: «بله. مرد خانه راننده است و خانمش هم گاهی خیاطی می‌کند و گاهی دستفروشی. ولی برایشان مهم نیست. این فرهنگ در گوشت و پوستشان جا افتاده است که مهمانان امام حسین (ع) روزیشان را خودشان می‌آوردند و باید برای پذیرایی شان سنگ تمام گذاشت.»

حلقه ازدواجی که خرج زائران اربعین شد

کمی مکث می‌کند، یاد زندگی خودش می‌افتد. اشکهایش بی صدا روی گونه‌اش می‌ریزد. با گوشه روسریش دانه‌های اشکش را پاک می‌کند و از یک ماه قبل برایمان می‌گوید: «همسرم ناراحتی قلبی دارد. بازنشسته است و ما هیچ درآمد دیگری نداریم. همه دارو ندارمان را برای بیماری همسرم هزینه کردیم. امسال چند روز مانده به محرم به عبدالرضا گفتم:محرم نزدیک است. هیچ چیز در خانه نداریم. مغازه دار گفته دیگر نسیه هم نمی‌توانم به شما بدهم. برای اربعین چه کنیم؟» عبدالرضا محکم گفت: «امام حسین خودش می‌رساند». چند روز مانده بود به اربعین. مغازه‌داری که ازش خرید می‌کردیم، گفته بود دیگر به شما نسیه نمی‌دهم. همان مغازه دار یک نفر را دم خانه ما فرستاد و پیغام داده بود: «اگر برای اربعین چیزی لازم دارید، بیایید نسیه ببرید. رفتیم مغازه به اندازه ۲ میلیون و نیم دینار جنس نسیه به ما داد. همه چیز خریدیم. دیگر فکر نکردم با این همه بدهی چطور قرار است قرضمان را پس بدهیم. فقط به یک چیز فکر می‌کردم اینکه امام حسین نگذاشت خانه ما بدون زائر باشد. عروسم تازه ازدواج کرده حلقه ازدواجش را فروخت و کم و کسری خرید‌ها را انجام داد. یکی از دوست‌های پسر بزرگترم نذر کرد و گوسفندی را کشت و گوشتش را برایمان فرستاد. خانه ما که چند روز پیش هیچ چیز برای خوردن نبود، حالا صبح تا شب پر از زائر امام حسین است و ما از آنها پذیرائی می‌کنیم.»

دیگر صدای زهرا خانم را مبهم می‌شنوم، گریه امانم نمی‌دهد. در این سال‌ها وقتی در اربعین مهمان سفره عراقی‌ها بودیم، فقط پذیرایی می‌شدیم و به این فکر می‌کردیم چقدر سخاوتمندانه و از جان و دل از زائران امام حسین (ع) پذیرایی می‌کنند ولی هیچ وقت نمی‌دانستیم صاحبخانه هزینه این پذیرایی را چطور تهیه کرده است؟ نمی‌دانستیم بعضی از میزبانان غذا‌هایی که با آنها از ما پذیرایی می‌کنند و با التماس جلویمان می‌گذارند را در طی سال به بچه‌های خودشان نمی‌توانند بدهند. نمی‌دانم زهرا خانمی که الان میزبان زائران امام حسین (ع) است تا چند ماه باید از شکم بچه‌هایش بزند تا بتواند بدهی‌اش را به مغازه‌دار بدهد.

منبع: فارس

+

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

advanced-floating-content-close-btn