هرگز نخورد آب زمینی که بلند است | درباره پهلوان پوریای ولی

۱۳۳۸ خورشیدی/تهران

مسابقات جهانی کشتی ۱۹۵۹ در تهران برگزار می‌شود. کشتی گیر‌ها یکی پس از دیگری به میانه میدان کشتی آمده اند و هرچه در چنته داشته اند، رو کرده اند. بازی‌ها از مقدماتی و نیمه نهایی گذشته و دست آخر بازی فینال با رقابت دو حریف از ایران و بلغارستان برگزار می‌شود. یک سوی داور، ورزشکار سنگین وزن بلغاری ایستاده. «پتکو سیراکوف»؛ کشتی گیر محبوبی که بلغار‌ها تا سال‌ها پس از درخشش او، رقابت‌های داخلی شان را به نامش برگزار می‌کردند. 

سرشناس و حرفه‌ای و تنومند با تکنیک‌های چشمگیر و فریبنده‌ای که تماشای هر مسابقه‌ای را برای هوادارانش به لذتی وصف ناپذیر تبدیل می‌کرد. سوی دیگر داور، اسطوره خوش نام ایرانی‌ها ایستاده است، «غلامرضا تختی» کشتی گیر قَدَری که نه فقط در حیطه ورزش که در رسم جوانمردی، نامدار است. یک ایران اســـت و یک جهان پهلوان تختی. خیلی رقیب‌های خارجی حتی، به احترام نامش کلاه از سر برمی دارند. حالا، خان آخر رقابت هاست. 

غلامرضا روی کاغذ چند هیچ از سیراکوف جلوتر است، اما همه چیز پس از سوت آغاز بازی روشن خواهد شد. تختی زیر می‌گیرد و پایش را سگگ قرار می‌دهد. سیراکوف، اما سرپا می‌شود و بازی ادامه پیدا می‌کند. بار دوم تختی زیر می‌گیرد و خاک می‌کند و بار دیگر می‌رود توی سگگ پای حریف. به دقیقه‌های دوم یا سوم کشتی نرسیده که فشار سگگ سنگین و سهمگین تختی، پای حریف بلغارش را تحت فشار عجیبی قرار می‌دهد. درد در صورتش می‌دود و ناخودآگاه به پایش اشاره می‌کند که دارد نفس هایش را به شماره می‌اندازد. 

تختی رهایش می‌کند. می‌ایستد و هم زمان صدای هوادارهایش بلند می‌شود که چرا نتیجه را به این سادگی‌ها واگذار کرده است. این اولین و آخرین باری نبود که تختی، با مشاهده مصدومیت یا ضعف جسمانی حریف، بازی را جور دیگری هدایت می‌کند. جوری که از مسیر پیروزی دور می‌شود. شکست حریف در موضع ضعف، رسم پهلوانی نیست. 

بازی اگر بنا بود به رسم تختی ادامه پیدا کند، هیچ بعید نبود نتیجه به سود ورزشکار بلغاری تمام شود، اما سیراکوف منتظر سوت داور نماند. دست تختی را بلند کرد و مدال طلای جهان به سینه تختی نشست. مدال طلایی که نشان جوانمردی اش بود. تختی همان طور که بر سکوی نخست رقابت‌ها می‌ایستاد، زیر لب دو بیتی را زمزمه می‌کرد که میراث نخستین پهلوان ایران زمین بود. مردی که تختی هرچه در آداب پهلوانی می‌دانست، پس از مولای متقیان، یادگار کرامت و بزرگمردی او بود، افتادگی آموز اگر طالب فیضی/ هرگز نخورد آب زمینی که بلند است.

سده هشتم خورشیدی/خوارزم

در شهر خبر پیچیده یک کشتی گیر نامدار هندی به دعوت پادشاه هندوستان پا به میدان گذاشته است و می‌خواهد با پهلوان پهلوانان ایران زمین، پوریای ولی رقابت کند. یحتمل همه چیز به اراده پادشاه بوده وگرنه کمتر کسی اراده می‌کند خودخواسته برابر پوریای ولی زورآزمایی کند. این رقابت، آبروی حریف هندی را دستخوش نتیجه اش می‌کند. اگر برابر پهلوان ایرانی زمین بخورد، نه فقط عواید دربار را از دست می‌دهد، که میان هزاران هوادار هندی، بی اعتبار می‌شود.

 آفتاب بالا بیاید، میدان شهر جای سوزن انداختن نیست. پوریا، مثل هرشب حوالی اذان صبح، پاشنه گیوه اش را بالا می‌کشد، آستین هایش را تا می‌زند راه می‌افتد سمت مسجد. پای ستون کنار حوض، عطر حلوای تفتیده با محبوبه‌های شب گوشه حیاط، درهم می‌پیچد. هنوز آب از کنده آرنج پوریا پایین نریخته که صدای تضرع پریشان حالِ پیرزن، در روضه مسجد می‌پیچد. مهتاب شاهد است پوریا بی آنکه پیرزن را ببیند، با قلبی رقیق و چشمی مضطر جویای احوالش می‌شود.

مادرها، هروقت چاره کار از دستشان می‌رود، قلبشان را می‌گیرند روی دستشان، نذر آرام و قرار جگرگوشه هایشان می‌کنند. دار و ندار پیرزن، همان یک بشقاب حلوای روی دستش بود با اشک‌هایی که از بن جان می‌ریخت. دلش آشوب بود. فردا به ظهر نرسیده، پسرش برابر پهلوانی به میدان می‌رفت که تا چند بلاد این سوتر و آن سوتر، حریف نداشت. اگر پشتش زمین می‌خورد، اعتبارش به باد می‌رفت. جوانک، توی مملکت خودش آبرویی داشت. حالا مادر با قلبی بی قرار آمده بود دامن خدا را بگیرد که حاجتش روا شود و پسرش سربلند بیرون بیاید. 

پوریا شنید و چشم برهم گذاشت و به ندای دلش گوش داد که زمزمه می‌کرد: قهرمان واقعی همانی است که پشت نفسش را به خاک بزند. پس از آن به نماز ایستاد و از خدا خواست قوتی به جانش ببخشد که هیچ وقت کبر و عافیت طلبی بر او مسلط نشود. صبح روز بعد، پشت پهلوان نامدار ایرانی در رقابتی به ظاهر پایاپای، به خاک نشست و این وسط، صدای گریه‌های شوق آلود مادر حریف، قلب پوریا را جلا داد و همین طور که صورتش به خاک گرم زمین افتاده بود زیر لب با خود گفت: افتادگی آموز اگر طالب فیضی/ هرگز نخورد آب زمینی که بلند است.

خبر که به پادشاه هندوستان رسید، شرح جوانمردی پوریای ولی، حاکم را ترغیب کرد تا مجلسی ترتیب ببیند و در حضور پهلوان هندی از او دل جویی کند. در همان مجلس بود که جوانک هندی با دست‌های خود بازوبند پهلوانی را به دستان پوریای ولی بست و راز فتوتِ پوستین دوزِ خوی، در تمام بلاد پیچید. پهلوانی که در مرداد سال ۷۲۲ در سن شصت ونه سالگی از دنیا رفت، اما قرن‌ها پس از آن، شرح راه و رسم جوانمردی اش سده به سده در گود زورخانه‌ها و رقابت‌های کشتی، طنین انداز شد.

*شعری منتسب به پوریای ولی

شهر آرا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

advanced-floating-content-close-btn