پایگاه فکر و فرهنگ مبلغ نوشت: بر اساس منابع تاریخی، از صبح روز نهم محرم، لشکر عمر سعد منتظر رسیدن دستور عبیدالله بن زیاد بود. وضعیت هر دو سپاه تا عصر روز نهم در سکوت و انتظار می گذشت.
گزارش زیر از رخدادهای روز نهم محرم سال ۶۱ هجری، بر اساس روایت های تاریخی پنج منبع تنظیم شده است. روایت هایی که عموما در این کتاب های به شکل مشترکی بیان شده اند:
رسیدن شمر ملعون به کربلا
در عصر روز نهم محرم سال ۶۱ هجری، «شمر بن ذیالجوشن ضبابی» در حالی که نامهای از عبیدالله بن زیاد را به همراه داشت، به بیابان کربلا رسید.
طبق گزارشهای تاریخی، با ورود شمر به کربلا و آوردن نامه عبیدالله، عمر بن سعد متوجه شد که موقعیتش به خطر افتاده و شمر قصد دارد جای او را به عنوان فرمانده لشکر بگیرد.
به همین علت عمر بن سعد به شمر پرخاشگرانه گفت:
«وای بر تو! خداوند تو و خانهات را از آبادانی دور کند (خانهات خراب شود) ای پیس! نگذاشتی که کار به صلح و سازش برسد. حسین(ع) هرگز تسلیم نخواهد شد. او فرزند علی بن ابیطالب(ع) است. بهناچار با او خواهم جنگید.»
شمر هم نامه عبیدالله بن زیاد، مبنی بر جنگ با امام حسین(ع) را برای عمر بن سعد خواند و گفت: «چه میکنی؟ اگر از ابن زیاد اطاعت میکنی، بکن. وگرنه فرماندهی لشکر را به من بسپار.»
عمر بن سعد جواب داد: «نه. این کرامت به تو نیامده،(تو لایق فرماندهی نیستی)، فرمانده پیادهنظام باش. من فرماندهی لشکر را به عهده دارم.»
در برخی منابع به نقل از سعد بن عبیده نوشته شده که در روز هشتم محرم من و عمر بن سعد در رود فرات مشغول شنا بودیم که فردی جلو آمد و آهسته به عمر بن سعد گفت: «ابن زیاد، جویره بن بدر تمیمی را فرستاده و به او دستور داده که اگر ابن سعد نجنگید، گردنش را بزن.»
عمر بن سعد با شنیدن این خبر فوراً از آب بیرون آمد، سوار اسب شد، سلاح خود را خواست و آماده جنگ شد.
ارسال اماننامه برای حضرت عباس(ع)
در منابع نوشته شده، وقتی شمر به کربلا رسید، همراه با شخصی به نام عبدالله بن ابی محل، که مادر حضرت عباس(ع)، عمه او بود، اماننامهای از طرف عبیدالله دریافت کردند. اماننامه برای حضرت عباس(ع) و سه برادر آن حضرت بود تا شمر و عبدالله بن ابی محل آنها را از میدان کربلا خارج کنند.
همان روز عبیدالله بن زیاد، اماننامه را به عبدالله سپرده بود و او را همراه غلام خودش، به کربلا فرستاده بود.
وقتی شمر در برابر یاران امام حسین(ع) ایستاد، فریاد کشید: «پسران خواهر ما کجا هستند؟» منظور او حضرت عباس(ع) و برادران ایشان یعنی عبدالله، عثمان و جعفر بود.
حضرت ابوالفضل العباس(ع) و برادران ایشان از خیمه بیرون آمده و فرمودند: «چه میگویی؟»
شمر گفت: « پسران خواهر ما! شما در امان هستید. خودتان را با حسین(ع) به کشتن ندهید و به فرمان امیرالمؤمنین یزید درآیید.»
در بعضی منابع نوشته شده که در مرحله اول، حضرت عباس و برادران ایشان سکوت کردند و جواب شمر را ندادند. امام حسین(ع) فرمودند: «پاسخ او را بدهید، هرچند که فاسق است.»
سپس حضرت عباس (ع) و برادرانش پاسخ دادند و فرمودند: «دستت بریده شود ای شمر. اماننامه آوردهای؟ خداوند تو و اماننامهات را لعنت کند. ای دشمن خدا! از ما میخواهی که برادرمان حسین (ع) فرزند فاطمه زهرا(س) و رسول خدا(ص) را رها کنیم و به فرمان لعنت شدگان و فرزند لعنت شدگان درآییم؟ هرگز! آیا ما در امان باشیم و فرزند پیغمبر را امانی نباشد؟!»
شمر با شنیدن پاسخ کوبنده حضرت عباس (ع)و برادرانش در حالی که خشمگین بود و ناسزا میگفت، به لشکرگاه خودش برگشت.
رازی که زهیر برای حضرت عباس (ع) گفت
پس از آن واقعه، زهیر بن قین خدمت حضرت عباس(ع) رفت و گفت: «میخواهم رازی را با تو بازگو کنم.»
زهیر گفت: «وقتی پدرت، امام علی(ع)، با برادرش جناب عقیل که عرب شناس بود برای ازدواج مشورت کرد، امام علی(ع) به او فرمودند که میخواهم زنی را خواستگاری کنی که دارای حسب و نسب و شجاعت باشد تا فرزندی از او متولد شود که یاور و بازوی فرزندم حسین(ع) در کربلا باشد. پدرت، تو را برای امروز میخواست. مبادا در یاری و پاسداری از حرم برداران و خواهران خود کوتاهی کنی!»
با شنیدن این سخنان، لرزه بر اندام حضرت عباس (ع) افتاد و چنان پا در رکاب کرد که تسمه رکاب پاره شد و فرمود:
«ای زهیر! چنین روزی میخواهی به من شجاعت بیاموزی؟ به خدا قسم اکنون چیزی ببینی که هرگز ندیدهای.»
آنگاه اسب را به سمت دشمن تاخت و تا قلب میدان رفت.
آماده شدن لشکر عمر بن سعد برای حمله
عصر تاسوعا زمینهها برای جنگ کاملاً آماده بود. عمر بن سعد مصمم به جنگ، بعد از نماز عصر لشکر خود را آماده کرد و شعار پیغمبر(ص) را سرداد که: «یا خلیل الله ارکبی و بالجنه ابشری» یعنی «ای لشکر خدا سوار شوید و مژده بهشتتان باد!»
همه لشکر او سوار بر اسب شدند و حرکت خود را به سمت لشکرگاه امام حسین (ع)شروع کردند.
خواب دیدن امام حسین(ع)
امام حسین (ع) مقابل خیمه خود نشسته و به شمشیر خود تکیه داده و سر مبارک خود را بر روی زانو گذاشته بودند.
در این زمان، حضرت زینب(س) که صدای سواران و حرکت لشکر را شنیده بودند، نزد برادر آمده و گفتند: «آیا همهمه و خروش دشمن را میشنوی؟»
امام حسین (ع) فرمودند: «هماکنون رسول خدا (ص) را در خواب دیدم که میفرمود، بهزودی نزد ما خواهی آمد و آن لحظه، بیشک نزدیک شده است.»
در بعضی مقاتل نوشته شده که پدرم امام علی و مادرم فاطمه و برادرم امام حسن(ع) هم در کنار رسول خدا (ص) در خواب دیده شدند.
گفت وگوی حضرت عباس (ع) با لشکر دشمن و به تعویق افتادن جنگ
در این هنگام امام حسین (ع) به برادر خود، حضرت عباس (ع)، فرمودند: «فدایت شوم برادر! سوار شو برو و بپرس چه میخواهند؟ اگر میتوانی آنها را منصرف کن و برگردان.»
حضرت عباس (ع) همراه با ۲۰ نفر ازجمله زهیر بن قین و حبیب بن مظاهر به نزدیک لشکر دشمن رفته و دلیل تهاجم را پرسیدند.
آنها گفتند: امیر دستور داده، هجوم بیاوریم. حضرت عباس (ع) فرمودند: «صبر کنید تا من بازگردم و با حضرت اباعبدالله (ع) در میان بگذارم.» آن حضرت برگشته و ماجرا را برای امام حسین (ع) بازگو کردند.
امام حسین(ع) فرمودند: «بازگرد و بگو یک امشب را به تأخیر بیندازید تا ما امشب را به نماز و شبزندهداری و استغفار و دعا بگذرانیم. خدا میداند که من نماز و قرائت نماز و دعا و استغفار را دوست دارم.»
در این فاصله زمانی، همراهان حضرت عباس (ع) به موعظه و هشدار به لشکر دشمن پرداختند. حضرت عباس (ع) برگشت و فرمود: «امشب را بازگردید تا ما در این کار مطالعه کنیم.»
تعویق جنگ تا صبح عاشورا
بلافاصله بعد از امانخواهی اباعبدالله، عمر سعد شورای فرماندهان را تشکیل داد و از آنها نظرخواهی کرد.
عمر سعد اول از شمر پرسید: «نظر تو چیست؟»
شمر گفت: «فرمانده لشکر تو هستی.»
عمر سعد از دیگران نظرخواهی کرد.
عمرو بن حجاج گفت: «سبحانالله! اگر اینان (امام حسین (ع)و یارانش) از اهل کفر بودند و امان میخواستند، موافقت میکردیم.»
قیس بن اشعث هم گفت: «بپذیر. به جان خودم سوگند، جنگ، فردا صبح زود آغاز خواهد شد.»
عمر سعد گفت: «اگر بدانم چنین است، جنگ را به تأخیر نمیاندازم.»
در قولی دیگر است که گفت: «کاش هرگز این مأموریت را نمیپذیرفتم و به این مهلکه نمیافتادم.»
عمر بن سعد، سفیری همراه با حضرت عباس (ع) فرستاد.
این سفیر نزدیک لشکرگاه حضرت اباعبدالله (ع) آمد و فریاد زد: «یک امشب شما را مهلت دادیم اگر بامداد سر به فرمان فرود آورید شما را نزد عبیدالله بن زیاد خواهم فرستاد و اگر نپذیرید رهایتان نمیکنم تا کار را با شمشیر تمام کنم.»
پس از این اعلام، دو سپاه به خیمههای خود برگشتند.