به مناسبت قفرا رسیدن شب سوم محرم، ادای محبت و احترام به سیدالشهدا از دیرباز تا کنون همانند دریای بزرگی جریان دارد که افراد بسیاری را برای یک هدف مشترک یعنی مدح و بیان محبت به امام حسین (ع) و بازگوی مصائب کربلا دور یکدیگر همچون مشعلی جمع کرده است.
در تمام ۱۳۸۴سال بعد از قیام عاشورا شعر از همان ابتدا، زبان گویای عزاداران در ماتم اشرف اولاد آدم (ع) و زبان حال آنها در حسرت همراهی با فرزند رسول خاتم (ص) بوده است بر همین اساس مجموعه ای از اشعار عاشورایی شاعران در خصوص حضرت رقیه(س) را در ادامه می خوانیم:
شاعر:محمد امین سبکبار
سر من هم به هوای سر تو افتادست
بال پروانه به پای پرِ تو افتادست
قول دادم به همه گریه برایت نکنم
چه کنم! چشم، به چشمتر تو افتادست
قدر یک دشت کبودست و تنش تب دارد
از روی ناقه اگر دختر تو افتادست
من از این روی زمین خوردۀ خود فهمیدم
آسمان یاد غم مادر تو افتادست
دامنم سوخته بابا ولی آرام بخواب
بالشت دست من و بستر تو افتادست
جان من بر لب و لبهای تو را میبوسم
از نفس هم نفس آخر تو افتادست
_______________________________________________–
شاعر:محمد فردوسی
نیمۀ شب شده و خواب پریشان دارم
گوشۀ لعل لبم ذکر پدر جان دارم
بی جهت نیست که اندوه فراوان دارم
خواب دیدم که سری را روی دامان دارم
دیدم آن سر، سر باباست خدا رحم کند
عمّه ام گرم تماشاست خدا رحم کند
تا که از خواب پریدم همه جا روشن بود
طبق نور روی گوشهای از دامن بود
کنج ویرانه پر از عطر و بوی گلشن بود
چشمهای پدرم خیره به سوی من بود
تا که چشمم به سر افتاد زبانم وا شد
لیلۀ قدر من امشب چقدر زیبا شد
آمدی یوسف کنعان، چه عجب بابا جان
شده ویرانه گلستان، چه عجب بابا جان
به سر آمد غم هجران، چه عجب بابا جان
آمده بر تن من جان، چه عجب بابا جان
چند روزی است که از هجر تو بی تاب شدم
مثل شمعی زغم دوری تو آب شدم
کمی آغوش بگیر این بدن لاغر را
تا که احساس کنی لاغری پیکر را
میتکانم ز سر سوخته خاکستر را
از چه با خویش نیاوردهای انگشتر را؟
چقدر روی کبود تو به زهرا رفته
بس که چوب از لب و دندان تو بالا رفته
تا که با عمۀ خود راهی بازار شدم
مورد مرحمت خندۀ اغیار شدم
تا که در بزم شراب تو گرفتار شدم
خالصانه متوسّل به علمدار شدم
من نگویم چه به روز سر من آوردند
چادری را که برایم تو خریدی بردند
_____________________________
شاعر: قاسم نعمتی
با من و عمر ِکَمَم دست زمان بد تا کرد
موقع قد کشی ام بود که پشتم تا کرد
دورهایت زدی و نوبت ما شد امشب
چشم کم سوی مرا آمدنت بینا کرد
لذتی دارد عجب بوسهی لبهای پدر
وقت برخورد به هم زخم دو لب سر وا کرد
نوهی فاطمه بودم سندش را دشمن
با کف پا به روی چادر من امضا کرد
همهی صورت من قدر ِکفِ دستی نیست
دور از دیدهی تو عقدهی خود را وا کرد
عمو عباس کجا بود ببیند آن شب
به سرم داد زد آنقدر مرا دعوا کرد
ناسزا گفت و به گریه دهنش را بستم
دشمنت را نفس فاطمی ام رسوا کرد
بی کفن دفن شدمای پدر بی کفنم
داغ مجنون همه جا تازه غم لیلا کرد
دختر بی ادبی مسخره میکرد مرا
دو سه تا پارگی از روسری ام پیدا کرد
عمر یک ظرفِ ترک دار به ضربی بسته ست
عمه بر دست مرا برده و جابجا کرد
عمه هربار که با گریه بغل کرد مرا
یاد آن صورت نیلی شدهی زهرا کرد
_____________________________
شاعر: غلامرضا سازگار
اینجا محیط سوز و اشک و آه و ناله است
اینجا زیارتگاه زهرای سه ساله است
اینجا دمشقیها گلی پژمرده دارند
در زیر گل مهمان سیلی خورده دارند
اینجا دل شب کودکی هجران کشیده
گلبوسه بگرفته زرگهای بریده
اینجا بهشت دسته گلهای مدینه است
اینجا عبادتگاه کلثوم وسکینه است
اینجا زیارتگاه جبریل امین است
اینجا عبادتگاه زین العابدین است
اینجا زچشم خود گلاب افشانده زینب
اینجا نماز شب نشسته خوانده زینب
اینجا به خاکش هر وجب دردی نهفته
اینجا سه ساله دختری بی شام خفته
اینجا نخفته چشم بیدار رقیه
اینجا حسین آمد به دیدار رقیه
اینجا قضا بر دفتر هجران ورق زد
اینجا رقیه پرده یکسو از طبق زد
اینجا هُمای فاطمه پرواز کرده
اینجا کبوتر از قفس پرواز کرده
اینجا شرار از دامن افلاک میریخت
زینب بر اندام رقیه خاک میریختای دوستان، زهرای دیگر خفته اینجا
یک زینب کبرای دیگر خفته اینجا
در گوشه ویرانه باغ گل که دیده؟
در خوابگاه جغدها بلبل که دیده؟
__________________________________
شاعر: مهدی رحیمی
ابر هی در صورت مهتاب بازی میکند
باد دارد توی زلفت تاب بازی میکند
لب ز چوب بی حیای خیزران پاره شده
مثل آن ماهی که با قلّاب بازی میکند
گفته ام با بچهها بابای من میآید و
دامن من را پراز اسباب بازی میکند
آسمان دیده که هرشب تا دم صبحی رباب
با علی اصغرش در خواب بازی میکند
عمه گفته قحطی آب است تا پایان راه
پس چرا آن مرد دارد آب بازی میکند؟
من اگر دردانه ات هستم به جای من چرا
باد دارد توی زلفت تاب بازی میکند؟
_____________________________________
ی داغ غمت لاله به باغ دل ما
نام تو رقیّه جان، چراغ دل ما
دلسوختگان غم خود را دریاب
بگذار تو مرهمی به داغ دل م
شاعر: سیدرضا موید
_____________________________________
گرچه آن طفل سه ساله تاب در پیکر نداشت
تاب سیلی داشت تاب دیدن آن سر نداشت
تا سرخونین بابا را در آغوشش گرفت
بر لب او لب نهاد و از لبش لب برنداشت
شاعر: ژولیده نیشابوری
______________________________________
نها به روی خاک خرابه نشسته است
بر چشم نیمه باز پدر چشم بسته است
دیگر به سر رسیده شب انتظار او
حالا پدر به دامن دختر نشسته است
بال و پری برای پریدن ندارد او
مثل کبوتریست که بالش شکسته است
با زحمتی تمام تو را در بغل گرفت
دست ضعیف و بی رمقش سخت خسته است
از آن قدیم مانده برایش فقط همین
یک جفت گوشواره ، که آن هم شکسته است
شاعر: محمد رضا شمس
__________________________________–
چرا به شام یتیمی سحر نمی آید
ز یوسف منو عمه خبر نمی آید
اگرسَرِ روی نیزه سر پدر نبوَد
چرا به دیدنم عمه پدر نمی آید
کسی که زخم تنش از ستاره افزون بود
عجب نبود که گویم دگر نمی آید
به جز تو هیچ کسی بهر دیدن طفلش
به سر دویده و آسیمه سر نمی آید
از آن زمان که تو با اکبر و عمو رفتی
نگاه پاک به این رهگذر نمی آید
شاعر: حمید فرجی