پیرمرد نابینایی که دشمن به او هم رحم نکرد!

با شروع جنگ تحمیلی صدام علیه ایران در ۳۱ شهریور۱۳۵۹، نخستین کسانی که بیشتر از همه ملت ایران طعم تلخ جنگ و تجاوز به سرزمین و خانه و کاشانه خود را چشیدند، مردمانی بودند که در مناطق مرزی و هم‌جوار با عراق ساکن بودند.

پیرمرد نابینایی که دشمن به او هم رحم نکرد!

از جمله شهرهایی که در آغاز جنگ هدف تاخت‌وتاز دشمن بعثی قرار گرفت؛ شهرآبادان بود؛ اما دراین‌بین مقاومت و ایستادگی مردم و به‌ویژه جوانان و بچه مسجدی‌های محله‌های شهرآبادان در برابر تجاوز دشمن، خاطراتی ارزشمند و ماندگار را بجای گذاشته است که مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس را بر آن داشته تا همزمان با ایام شروع جنگ تحمیلی هشت‌ساله رژیم بعثی علیه ایران، در چند شماره این حوادث و اتفاقات را منتشر کند:

صبح ۶ آبان ۱۳۵۹ بود و نسیم صبحگاهی صورت بچه‌ها را نوازش می‌داد. در مسجد باز بود و عیسی داشت نگهبانی می‌داد. هنوز کمی تا طلوع سپیده و اذان مانده بود. هنوز بعضی از بچه‌ها در شبستان مسجد خواب بودند.

یکهو نور عجیبی آسمان را روشن کرد و بچه‌هایی که در حیات مسجد بودند، گرمایی روی صورتشان حس کردند. بلافاصله، صدای شدید انفجار در گوش همه پیچید و درهای شبستان و دیواره‌های فلزی و شیشه‌های آن‌ها به‌شدت لرزیدند. شیشه‌ها شکستند و خرده‌شیشه‌ها روی بچه‌هایی که در نزدیکی در شبستان خوابیده بودند، ریختند.

در اسلحه‌خانه که کنار دیوار مشرف‌به خیابان اروسیه بود، به‌شدت باز شد و به دیوار پشتش کوبیده شد. بعد هم بوی باروت و گردوخاک و بوی سوختن، همه‌جا را گرفت.

بچه‌ها که چند لحظه‌ای منگ بودند، با سرعت بیرون ریختند. نگهبان‌ها با پاس‌بخش موضع گرفتند و چند نفر هم به سمت خیابان اروسیه و محل انفجار دویدند.

آن‌طرف خیابان اروسیه، یعنی کوچه‌ای که حمام گری در آن قرار داشت، مورد اصابت موشک قرارگرفته بود و یک گودال عمیق، وسط کوچه ایجادشده بود. در آن کوچه چند خانه خالی از سکنه قرار داشت که آتش‌گرفته بودند و منازل اطراف محل اصابت موشک تخریب‌شده بودند.

سه نفر که سرتاپایشان گردوخاک بود، وحشت‌زده از لای خرابه‌های خانه نزدیک محل اصابت، خودشان را بیرون کشیدند. بچه‌ها جلو دویدند و به آن‌ها کمک کردند تا بیرون بیایند.

عیسی و محمود و جواد که منزلشان در همان نزدیکی بود، می‌دانستند که در طبقه پایین این خانه که تا چند لحظه پیش دو طبقه بود، پیرمرد نابینایی زندگی می‌کند.

آن‌هایی که از زیر آوار درآمده بودند، زخمشان سطحی بود. همان‌طور که علیرضا زخمشان را پانسمان می‌کرد، گفتند که در طبقه بالا خواب بوده‌اند و یکهو سقف بر سرشان خراب‌شده و آن‌ها خودشان را بیرون کشیده‌اند. یکی از آن‌ها گفت: اما عامو حسن تو طبقه پایین بوده! با این حرف، بچه‌ها برگشتند و دوباره به خانه نگاه کردند، از طبقه اول جز تلی از خاک و آجر چیزی دیده نمی‌شد.

درحالی‌که هنوز آتش خاموش نشده بود، بچه‌ها شروع به جست‌وجو در محلی که آن‌ها گفته بودند، کردند. ابزاری نداشتند و زیر نور چراغ‌قوه و فندک و کبریت و با دست و چوب یا میله‌ای آهنی، خاک‌ها را کنار می‌زدند؛ اما این‌طوری کاری از پیش نمی‌رفت.

یک عده رفتند بیل و کلنگ بیاورند. بچه‌های دیگر هم از مسجد به محل حادثه رفتند تا بچه‌های قبلی کمی استراحت کنند و نماز صبحشان قضا نشود.

اما بیل و کلنگ و روشنایی هوا هم کمکی به آواربرداری نکرد. چون تخریب زیاد بود و جای پیرمرد را نمی‌شد تشخیص داد. راه نفوذی هم به زیر آوار وجود نداشت. از طرف دیگر، آتش‌سوزی هم بزرگ‌شده بود و نیروهای امدادی هم به صحنه آمدند.

آتش‌نشانی مشغول خاموش کردن آتش شد. تعدادی از اهالی خیابان اروسیه هم برای کمک جمع شدند. تجسس بیشتر در خانه‌های تخریب‌شده هم نتیجه نداد. این موضوع باعث شد که بعضی از بچه‌ها فکر کنند همسایه‌ها اشتباه کرده‌اند و اصلاً عامو حسن شب آنجا نبوده است؛ اما شاهپور امیری که از صبح از جان‌مایه گذاشته بود، تسلیم نشد و چند روز به گشتن ادامه داد.

او دو سه روز بعد سرنخی به دست آورد! شاهپور متوجه شد که مگس‌ها در اطراف سوراخی که در گوشه‌ای از آوار ایجادشده، جمع شده‌اند. دوباره گروه امداد به آنجا رفت و این بار جسد پیرمرد را از همان‌جایی که شاهپور گفته بود، از زیرخاک بیرون آوردند. آن روز دوباره حال همه گرفته شد.

بچه‌ها بعد از انتقال جسد شهید عامو حسن، به مسجد برگشتند؛ ولی هیچ‌کس دل‌ودماغ نداشت. توی حیاط مسجد، نزدیک ایوان، بین آبدارخانه و وضوخانه نشستند و از مرگ پیرمرد نابینا، زانوی غم بغل گرفتند.

تا آن موقع چند مورد اصابت موشک به اماکن و منازل اطراف مسجد دیده بودند که ازنظر تلفات از این مورد، خیلی سنگین‌تر و دلخراش تر بودند، مثل حادثه مدرسه سپهر، اما ناراحتی‌شان برای شهادت عاموحسن به این خاطر بود که جان یک انسان مظلوم گرفته‌شده بود؛ آن‌هم نه با تیر و انفجار مستقیم، به دلیل زیر آوار ماندن! آن‌ها در برابر مردمی که در شهر مانده و مهاجرت نکرده بودند، احساس مسئولیت می‌کردند و حالا عذاب وجدان داشتند.

عباس که در حالت عادی خیلی شلوغ بود و در دل همه‌جا داشت، خیلی بیشتر از بقیه ناراحت و ناآرام بود. آن‌قدر چهره‌اش خشمگین و برافروخته شده بود که بچه‌ها می‌ترسیدند به او نزدیک شوند. بالاخره سکوتش را شکست و با عصبانیت گفت: ما مقصریم! خیلی‌ام مقصریم! ما نتونسیم ای پیر مردی پیدا کنیم! ما باید مشت مشت تموم خاکان زیرو رو می‌کردیم!

بعد سرش را بالا آورد و با صدایی بغض‌آلود ادامه داد: اگه مردم اینجا موندن، پشتشون تو محل به ما گرمه! اونا به امید ما می خوابن! امید دارن که اگه حادثه بشه، ما بالا سرشونیم و به دردشون می رسیم! حالا یه پیرمرد نابینان نتونستیم نجات بدیم! خو کوتاهی کردیم دیگه!

او وقتی نگاه سنگین بچه‌ها را دید، با همان بغض نترکیده گفت: خودم می گم، مو کوتاهی کردم! تلاشم کم بود. بچه‌ها ساکت بودند و فقط گوش می‌دادند و با سر عباس را که با قدم‌هایی تند و عصبی قدم می‌زد، تعقیب می‌کردند. کسی نمی‌توانست چیزی بگوید.

اسماعیل بلند شد و گفت: عباس، ما کوتاهی نکردیم! هرکاری از دسمون براومد، انجام دادیم. خود آتش نشانی ام که اومد، نتونس پیداش کنه! ای کارا لوازم و تجهیزات مخصوص می خواد. ما کدومش داشتیم آخه؟!

عباس کمی آرام شد و با همان بغضی که داشت، گوشه ای نشست و سرش را روی زانوهایش گذاشت.

+

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

advanced-floating-content-close-btn