▪️روایت اول: دکتر در افغانستان
آذر ماه وارد کلاس دهم شدم. درس جلسه قبل را از چند نفر پرسیدم. با خونسردی می گفتند: «بلد نیستم». من هم طبق روال معمول برایشان نمره پنج می گذاشتم. بعد از حضور و غیاب گفتم: «بچه ها چرا درس را نخوانده اید؟» یکی از بچه ها، که پدر ندارد، گفت: «آقا چرا باید بخوانیم؟» گفتم: «برای آینده تان خوب است.» گفت: «آقا همه به تو می گویند آقای دکتر. واقعا دکتر هستی؟» گفتم: «بله.» گفت: «خود تو با این مدرک جایت اینجا است؟» گفتم: «من از شرایطم راضی هستم.» گفت: «شاید شما راضی باشید اما…» نگذاشتم حرفش تمام شود گفتم: «حالا بیایید درس «سفر به بصره» را بخوانیم.» یکی دیگر از بچه ها در آن طرف کلاس گفت: «آقا اگر شما به افغانستان هم بروی بیشتر از این جا قَدرت را می دانند.»
و من با ورود به حمام بصره، نگذاشتم حرفشان را ادامه دهند.
▪️روایت دوم: همه چیز میشه با پول خرید!
وارد کلاس یازدهم انسانی شدم. نمرات امتحانشان خوب نبود. قدری درباره سختی امتحانات نهایی خرداد برایشان حرف زدم. یکی از بچه ها گفت: «آقا نمره می خریم.» گفتم: «نمی شود.» یکی از بچه ها گفت: «آقا باید راهش را بلد باشی.» گفتم: «آدم با تقلب به جایی نمی رسد.» یکی دیگر از بچه ها گفت: «والله خیلی ها با تقلب به جاهای خوبی رسیدند مثل…»
طبق معمول از بحث با آنها گریختم و آنها را وارد دربار صفویان و تاریخ ادبیات آن دوره کردم.
▪️روایت سوم: چقدر درس خواندند؟
وارد کلاس یازدهم تجربی شدم. درباره برنامه ریزی برای ترم دوم و اهمیت تراز نمرات نهایی برایشان صحبت کردم و این که فقط می توانید با همت خودتان به جایی برسید. یکی از بچه ها گفت: «آره اقا. باید خودمان به فکر باشیم وگرنه آنهایی که می خواهند به فکر ما باشند مشکلات ما را درک نمی کنند چون اندازه ما درس نخوانده اند.»
تدریس درس جدید را با خواندن شعر «بانگ جرس» و تصمیم حمله به اسرائیل و آزادی فلسطین و لبنان شروع کردم و سخنانشان را ناتمام گذاشتم.
▪️روایت چهارم: محظوظ شدن از عرفان
وارد کلاس دوازدهم تجربی شدم. یک متن عرفانی را تدریس کردم و با ذوق و شوق آیات و احادیثش را توضیح دادم و شرح حدیث قرب نوافل و فنای افعالی و ذاتی را چاشنی تدریس درخشانم کردم تا کل عرفان را با وجودشان ممزوج کرده باشم و در تربیت نسلی متخصص و سالک الی الله نقشی ایفا کرده باشم. با هیجان نگاهی کردم تا ببینم از این دانش سرشار من چه قدر محظوظ شده اند. کلاس ساکت بود. یکی از بچه ها به آرامی و خونسردی گفت: «اقا شما مدرکتان چه رشته ای بود؟!». خیس عرق شدم و چیزی نگفتم.
▪️روایت پنجم: انتخابات و بازنشستگی
تبلیغات انتخابات ریاست جمهوری دولت چهاردهم آغاز شد. دوستان و آشنایان و اقوام با ابراز نارضایتی از اوضاع کشور انتخابات را تمسخر می کردند. فکر کردم که با وجود این همه انتقادات بهتر است رأی بدهیم. ارزیابی من این بود که بهتر است به پزشکیان رأی بدهیم و همه را به آرامش و دموکراسیخواهی متمدنانه دعوت کنیم. در صفحه اینستاگرام پوستری از پزشکیان گذاشتم. یکی از دانش آموزان پایه یازدهم وارد فضای خصوصی شد و گفت: متاسفم که برای حکومت خوش رقصی می کنی.
گفتم: باید برای استقرار دموکراسی حوصله و صبوری به خرج داد.
گفت: با احترام. نظر شما را قبول ندارم.
چند روز بعد به کارگزینی اداره رفتم و گفتم: ببخشید، آمده ام تقاضای استمرارم را پس بگیرم و تقاضای بازنشستگی بدهم. فرم را گرفتم و برای گرفتن دستور انجام آن، خدمت یکی از مسؤولان رفتم. نگاهی به فرم کرد و گفت: «خدمت باشیم.» عرض کردم: «خدمت از ماست. ممنونم.»
راهی بانک شدم و حساب بازنشستگی باز کردم و به کارگزینی دادم.
۴۷۴۷