شورای عالی انقلاب فرهنگی، چهاردهم آبان را به عنوان روز فرهنگ عمومی نامگذاری کرده است. همیشه این ساعت، محوطه دانشگاه سوت‌وکور است. چند جوان دانشجو، با صورت‌های خواب‌آلود از ورودی دانشگاه رد می‌شوند و هر کدامشان به سمت دانشکده‌شان می‌روند. رد برگ‌های ریخته درخت‌های شب‌بو را می‌گیرم تا به مزار شهدا برسم. در خانه ابدی‌شان […]


شورای عالی انقلاب فرهنگی، چهاردهم آبان را به عنوان روز فرهنگ عمومی نامگذاری کرده است.

همیشه این ساعت، محوطه دانشگاه سوت‌وکور است. چند جوان دانشجو، با صورت‌های خواب‌آلود از ورودی دانشگاه رد می‌شوند و هر کدامشان به سمت دانشکده‌شان می‌روند. رد برگ‌های ریخته درخت‌های شب‌بو را می‌گیرم تا به مزار شهدا برسم. در خانه ابدی‌شان آرام گرفته‌اند و هر چند بین من و آنها چند لایه سنگ مرمر فاصله است، اما احساس می‌کنم که زنده‌اند و حتی صدای خش‌خش برگ‌های پاییزیِ زیر کفش دانشجو‌هایی که از کنار مزارشان رد می‌شوند را هم می‌شنوند. 

دختری با مو‌های فر نارنجی که دم به دقیقه از زیر مقنعه‌اش بیرون می‌زند و کلافه‌اش کرده، کنار مزار شهدا می‌ایستد تا فاتحه‌ای بخوانَد. یک کیسه‌زباله را به جای دستکش توی دستش گذاشته و کاغذ‌های چیپس و پفک و قوطی‌های آب‌میوه و نوشابه‌ای که از چشم نیرو‌های خدماتی دانشگاه دور مانده و زیر نیمکت‌هاست را جمع می‌کند و بی سروصدا توی سطل زباله می‌اندازد. اصلاً هم برایش مهم نیست که من دارم به او نگاه می‌کنم!

عجله یا بی‌تفاوتی؟

آخرین پاکت کیک را که می‌اندازد، پلاستیک را درمی‌آورَد و دست‌هایش را با مایع ضدعفونی جیبی‌اش تمیز می‌کند. کنارش می‌ایستم و صبح به خیر می‌گویم. می‌خندد. چهره مهربانی دارد که دو ردیف سیم‌های ارتودنسی، بامزه‌ترش کرده. می‌پرسم «معمولاً هفت و نیم به بعد، نیرو‌های خدماتی برای تمیز کردن محوطه و آلاچیق‌ها می‌آیند؛ تو چرا خودت را به زحمت انداختی؟» خیلی ساده و صمیمی دست می‌دهد و می‌گوید «نیرو‌های خدماتی موظف‌اند که برگ‌های ریخته را جمع کنند نه بی‌فرهنگیِ ما مثلاً دانشجو‌ها را!» 

ریختن پسماند در محوطه دانشگاه به یک مسئله عادی بین برخی دانشجو‌ها تبدیل شده و بار‌ها پیش آمده که دانشجو از کنار سطل زباله رد شده، اما پسماندش را کنار همان سطل خالی انداخته! اما این رفتار ناشی از چیست؟ بی‌حوصلگی؟ عجله؟ و یا بی‌تفاوت شدن نسبت به موضوع فرهنگ عمومی؟

روز فرهنگ عمومی

حدود دو دهه پیش، یعنی حوالی سال ۱۳۸۷، شورای فرهنگ عمومی که مسئولیت نام‌گذاری روز‌های خاص را در تقویم رسمی کشور بر عهده دارد و مصوبات این شورا، پس از مطرح شدن، در شورای عالی انقلاب فرهنگی نهایی می‌شوند، چهاردهم آبان را به عنوان روز فرهنگ عمومی عنوان کرد. انتخابی که اهمیت فرهنگ عمومی را مشخص می‌کرد و نشان می‌داد که این موضوع تا چه اندازه ویژه است که باید روزی برای پاسداشتش نام‌گذاری شود. 

این روز، نام‌گذاری شد و در تمام تقویم‌های رسمی کشور منتشر شد، اما به چه شناختی منتهی شد و ما از فرهنگ عمومی چه می‌دانیم؟ اصلاً تعریف ما از فرهنگ چیست؟ و جریان فرهنگ تا چه اندازه در زندگی و تصمیمات روزمره ما نقش دارد و اثرگذار است؟

تصور فرهنگی

بعد از مزار شهدا وارد کتابخانه دانشکده علوم انسانی می‌شوم؛ جایی که قرار است فیلسوف‌ها و روان‌شناس‌ها و علوم ارتباطاتی‌ها و سیاسیون و ادیبان و حقوق‌دانان زیادی را تحویل جامعه دهد. کنجکاوم بدانم که قشر دانشجو تا چه اندازه با روز فرهنگ عمومی و اصلا فرهنگ عمومی آشناست و به‌طورکلی تصورشان از واژه فرهنگ چیست؛ می‌پرسم، و بعضی جواب‌ها شوکه‌ام می‌کنند! 

«فرهنگ؟ چه اهمیتی دارد! مهم این است که پول داشته باشی!» «راستش فرهنگ یعنی مجموعه آداب‌ورسوم و آیین‌ها و باور‌های یک ملت، اما واقعاً فکرش را نمی‌کردم یک روز به اسم فرهنگ عمومی داشته باشیم؛ حالا چی هست؟» «به نظر من نباید دنبال این چیز‌ها بود! فرهنگ یعنی اسیر گذشته ماندن! اگر خوب نگاه کنی، وسط عصر فنّاوری، فرهنگ به چه دردی می‌خورَد؟» «فرهنگ یا فرهنگ عمومی، فرقی ندارند. به نظرم یک خانواده‌اند. چیزی که دیگر هیچ‌کس حوصله آن را ندارد!»

دیدار مجدد

دختر مو نارنجی بعد از من وارد کتابخانه می‌شود. زیرچشمی دنبالش می‌کنم. با کلافگی خرده‌ریز‌های ساندویچ را از میز کتابخانه پاک می‌کند و چند بار کلمه ترکیبی «بی‌فرهنگ» را زیرزبانی با خودش تکرار می‌کند و بعد کتاب و جزوه‌هایش را روی میز باز می‌کند. کنارش می‌ایستم و با سرفه کوتاهی حواسش را پرت می‌کنم. سرش را بالا می‌آوَرَد «اِ، شمایید؟ مثل اینکه امروز قرار است چند بار شما را ببینم!» 

وقتی متوجه می‌شوم دانشجوی ارشد جامعه‌شناسی سیاسی است، در کافه دانشگاه به یک گفت‌وگوی دوستانه و البته دلسوزانه دعوتش می‌کنم. آن‌قدر حرف توی دلش دارد که مشتاقانه قبول می‌کند و من و خانم بابائی چند ساعتی با هم، دل به عالم فرهنگ عمومی می‌بندیم تا ببینیم چقدر از آن سر در می‌آوریم و اصلاً این فرهنگ عمومی چیست که یک روز به نامش نام‌گذاری کرده‌اند.

تعریف‌های بسیار

«هر اصطلاحی از پسِ یک تعریف ساخته می‌شود. فرهنگ عمومی هم تعریف خودش را دارد؛ یعنی تعریف‌های بسیارِ خودش. اما اگر بخواهیم به یک تعریف کلی و شسته‌ورفته برسیم باید بگوییم که آنچه می‌تواند باعث اصالت و هویت شود و به رشد و پیشرفت جامعه کمک کند، فرهنگ عمومی است. همان چیزی که این روز‌ها خیلی نادیده گرفته می‌شود.» 

می‌پرسم «به نظرت فرهنگ چطور می‌تواند به پیشرفت جامعه کمک کند؟» سر تکان می‌دهد و جزوه‌هایش را دنبال یک دست‌نوشته، جابه‌جا می‌کند «اتفاقاً دیشب داشتم یادداشتی را به مناسبت روز فرهنگ عمومی آماده می‌کردم که به بیانات رهبر درباره این موضوع رسیدم. ایشان صریحاً فرموده‌اند «فرهنگ عمومی در تعیین سرنوشت یک ملت اثرگذار است.»، اما این همه تعبیر ایشان نیست.»‌

می‌گویم «توضیح بیشتری هم هست؟» می‌خندد و ذوق‌زده، دست‌نوشته‌هایش را روبه‌رویم روی میز پخش می‌کند «بخوان. بله همین‌جا را. می‌بینی؟ با تأکید بیشتری گفته‌اند «اصلاح فرهنگ عمومی از همه کار‌ها مهم‌تر است؛ چون این کار، محور همه کار‌های دیگر است. فرهنگ عمومیِ ظاهری، امور و مسائلی است که بارز و ظاهر و جلوی چشم است و حقیقتاً هم در سرنوشت یک ملت تأثیر دارد؛ مثلاً شکل لباس پوشیدن و چه پوشیدن و از کدام الگوی پوشش استفاده کردن با شکل معماری در جامعه و در چگونه خانه‌ای زندگی کردن جزو مصادیق و نمونه‌های فرهنگ عمومی جامعه است. فرهنگ عمومی باطنی آن است که مانند بخش اول در سرنوشت یک ملت تأثیر دارد، اما تأثیراتش فوری و بسیار محسوس است؛ یعنی خود امور مرتبط به این بخش از فرهنگ عمومی، چندان محسوس نیست لکن تأثیراتش در جامعه و سرنوشت و مسیر آن بسیار محسوس است. از جمله این امور و در واقع عمده‌ترین آنها، اخلاقیات است؛ اخلاق فردی و اجتماعی مردم یک جامعه.»

دورهمی فرهنگانه

ساعت یازده ظهر که می‌شود توی کافه دانشگاه جای سوزن انداختن نیست. هر کس با هر شکل و ظاهری که باشد می‌آید تا نوشیدنی گرم یا سردی بنوشد. نگاهم را می‌چرخانم. دانشجو‌ها کم و زیاد می‌شوند، اما تعدادشان خیلی کم نمی‌شود. «چقدر حیف که در روز فرهنگ عمومی خبری از یک دورهمی فرهنگانه نیست.» خانم بابائی صدایم می‌زند «خب حتماً که نباید دورهمی‌های به قول شما فرهنگانه باشد تا ما فرهنگ عمومی را درک کنیم؛ اصل ماجرا این است که فرهنگ عمومی در خانه و در میان خانواده و بیشتر از همه، در درون ماست که شکل می‌گیرد!» 

با تعجب می‌پرسم «در درون ما؟» مطمئن یکی از کتاب‌هایش را بلند می‌کند و ورق می‌زند «چه کسی است که دیگر نداند معنای فرهنگ چیست؟ کدام دانشجویی است که متوجه نباشد ریختن آشغال‌هایش آن هم در کنار سطل زباله اشتباه است؟ فکر می‌کنید یک دانشجو نمی‌دانَد فرهنگ لباس مناسب و رفتارِ در شأن دانشگاه و محیط دانشگاهی چیست؟ همه ما با فرهنگ آشناییم، اما مشکل اینجاست که نمی‌خواهیم به آن پایبند باشیم و در نتیجه همین پایبند نبودن به هنجار‌های فرهنگی است که ناهنجاری‌های غیر فرهنگی شکل می‌گیرد.»

فرهنگی در درون

با نظرات خانم بابائی موافقم. فرهنگ عمومی هر چند که یک پشتوانه عمیق تاریخی در گذشته هر ملتی دارد، اما اساس آن، برای هر انسان، از کانون خانواده است که شکل می‌گیرد و بیشتر از اینکه یک مسئله صرفاً عمومی باشد، اتفاقاً یک مسئله شخصی است که ابتدا باید در درون هر انسانی نهادینه شود تا بتواند نمود موفق خارجی‌ای در جامعه داشته باشد. اگر قرار است هر مکانی پوشش مختص آن مکان را داشته باشد، اگر قرار است که آشغال‌هایمان را روی زمین نریزیم، اگر قرار است که نسبت به محیط اطرافمان بی‌تفاوت نباشیم، اگر قرار است چراغ‌قرمز را رد نکنیم، و خیلی اگر قرار‌های دیگر را، تنها زمانی می‌توانیم درست‌وحسابی رعایت کنیم، که در اولین نهادِ مورد تجربه انسان، یعنی خانواده، این هنجار‌های فرهنگی عمومی، به تدریج، به عنوان قوانینِ نانوشته، اما محترم، به فرزندانمان آموزش داده شوند. چرا که به قول امام خمینی (ره) «فرهنگ، مبدأ همه خوشبختی‌ها و بدبختی‌های یک ملت است… راه اصلاح یک مملکت، فرهنگ آن مملکت است؛ اصلاح باید از فرهنگ شروع شود.» 

به دانشجو‌ها که به سمت دانشکده‌هایشان می‌روند زل می‌زنم. یعنی هر کدامشان چقدر به فرهنگ عمومی پایبندند و آن را در درونشان دارند؟ صدای اذان از گلدسته‌های مسجد دانشگاه پخش می‌شود. «حی علی خیرالعمل …» خانم بابائی، جزوه‌هایش را جمع می‌کند؛ و یادداشتش را با این تیتر به من می‌دهد. «ما از فرهنگ عمومی چه می‌دانیم؟»

منبع: فارس

+