به گزارش زیرنویس، در خانواده‌ای فقیر به دنیا آمدم. کلاس هشتم بودم که پدرم بر اثر تصادف جان خود را از دست داد. من و تنها خواهرم یتیم شدیم. زندگی ما به سختی می‌گذشت و مادرم در خانه مردم کار می‌کرد. در خانواده‌ای فقیر به دنیا آمدم. کلاس هشتم بودم که پدرم بر اثر تصادف جان خود را […]

به گزارش زیرنویس، در خانواده‌ای فقیر به دنیا آمدم. کلاس هشتم بودم که پدرم بر اثر تصادف جان خود را از دست داد. من و تنها خواهرم یتیم شدیم. زندگی ما به سختی می‌گذشت و مادرم در خانه مردم کار می‌کرد.

در خانواده‌ای فقیر به دنیا آمدم. کلاس هشتم بودم که پدرم بر اثر تصادف جان خود را از دست داد. من و تنها خواهرم یتیم شدیم و زندگی ما به سختی می‌گذشت. مادرم در خانه مردم کار می‌کرد تا بتواند خرج ما را تأمین کند.

خواهرم ترک تحصیل کرد و او خیلی زود تن به ازدواج داد و من تنهاتر شدم. مادرم هر روز گله و شکایت می‌کرد که درآمدش مایحتاج زندگی و کرایه خانه را تأمین نمی‌کند و باید شغل دیگری داشته باشد.

توسط یکی از دوستانش در کافه‌ای بیرون شهر مشغول کار شد. من هم اوایل، روزهای تعطیل با مادرم به کافه می‌رفتم و گاهی به او کمک می‌کردم. کم‌کم از کافه خوشم آمد و روزهای رفتنم به کافه زیاد شد.

دیگر انگیزه‌ای برای درس خواندن و رفتن به مدرسه نداشتم. تا دیر وقت در کافه می‌ماندم و صبح‌ها با تأخیر در مدرسه حاضر می‌شدم. گاهی نیز به بهانه خستگی مدرسه نمی‎رفتم. کافه هر روز شلوغتر می‌شد.

در یکی از روزها که مشغول کار در کافه بودم، با سعید آشنا شدم. او جوانی ۲۰ ساله بود، که هر روز با دوستانش به کافه می‌آمد و من انگار هر روز منتظر او بودم. غافل از مادرم در بیرون کافه با او صحبت می‌کردم. من از مشکلات درسی می‌گفتم، او از خودش. روزی به من پیشنهاد داد تا به منزل ما بیاید و در درس‌ها کمکم کند. من هم که عاشق او شده بودم و از طرفی توان «نه» گفتن نداشتم قبول کردم.

 نمی‌دانم چه اتفاقی بین ما افتاد… اما حال خوبی نداشتم. نمی‌دانستم با چه کسی صحبت کنم و چگونه از اتفاقی که بین ما افتاده بگویم. بعد از آن ماجرا دیگر سعید را در کافه ندیدم. او حتی به تماس‌های من جواب نمی‌داد. با یکی از دوستان سعید تماس گرفتم، او به ظاهر خبری از سعید نداشت و هر از گاهی با اشکان تماس می‌گرفتم و با هم صحبت می‌کردیم.

حس می‌کردم جای خالی سعید را برایم پر کرده است. برای رهایی از تنهایی به اشکان پیشنهاد ازدواج دادم و او راحت پذیرفت. ماجرا را برای مادرم تعریف ‌کردم، فرو ریختن و ناراحتی مادرم را دیدم و شرمنده او و زحماتش شدم. او با ازدواج من و اشکان مخالف بود. چون نتوانستم او را قانع کنم فرار از خانه را در پیش گرفتم و با اشکان فرار کردم.

هر روزم بدتر از روز قبل شد. نه پناهی، نه درآمدی و… چطور ممکن بود چنین تجربه تلخی را در سن کم داشته باشم.

از آینده‌ای نامعلوم نگرانم؛ از بودن در کنار اشکان که هیچ احساس مسئولیتی ندارد نگرانم و از برگشتن نزد مادرم و اینکه مرا بپذیرد یا خیر هم نگرانم.

تحلیل کارشناس

متأسفانه آغاز انحراف مخاطب از خانواده شروع شده، هنگامی که بیش از ۱۳ سال نداشته و دوره حساسی را از نظر سنی و ساخت روانی- اجتماعی می‌گذراند، در معرض رفتارهای پرخطر قرار گرفت و هیچ کنترل و نظارتی از سوی خانواده صورت نگرفت.

هدف مخاطب از ازدواج فرار از زندگی گذشته بود، در حالی که شرایط زندگی برای او به مراتب سخت‌تر شد. از طرفی عدم مهارت جرأتمندی، پایبند نبودن به اصول اخلاقی، اعتماد به افراد ناشناس، تصمیم شتابزده و عجولانه برای ادامه زندگی با فردی که هیچگونه شناختی نسبت به او ندارد و … زمینه‌ساز بروز مشکلات و پیامدهای ناشی از آن برای فرد شد.

سحر پورابراهیمی- کارشناس ارشد روانشناسی بالینی در گیلان

منبع خبر: رکنـا