برای تویی مینویسم که همه دولتمردان در کلاس درس تو نشستهاند و به مسند ریاست و قدرت رسیدهاند. دستمریزاد که همه را به نان و نوا رسانیدهای گرچه خودت با شغل انبیا گذران میکنی.
ای معلم برای تو مینویسم…
زیرنویس-گروه جامعه: نه صرفاً در آن روز از سال که برای توست اما برایت میگرید. نه تمنای بوق و کرنای تبلیغات دارم. نه رؤیای رأی و توی دل رفتنی بر پا باشد. با تو مینشینم و برای تو مینویسم گرچه خوشایند عدهای نباشد.
برای تو مینویسم که یک فرزند را والدین در چالشاند و تو با جمعیتی از آنها در تکاپویی. برای تویی که نقصان ساختار و امکانات و آموزش را به هنر خود تسهیل میکنی، تویی که آخرین زنجیره آموزش و تنها تکمیلکننده آنی.
برای تو مینویسم که فرزندانت از شغل تو دلخوش نیستند و تو هم سربلند در کنارشان نیستی. گذشت زمانی که به زبانها بودی و خط قرمزهایت الزامآور برای اصلاحشدن بود. وقتی تو را به خود و با خود وا نهادند هر رشته تنیدهای پنبه شد. خواستند ببافند، اما نشد. چون بی تو خواستند. ولی کو گوش شنوا.
برای تو مینویسم که حق نداری بیمار باشی….
راستی مگر کلاس درس تعطیل هم میشود؟ تویی که مسافرت نداری – مگر با شغل دوم- مثل کارمندان دیگر به مرخصی میروی؟ تعطیلات تابستان را بر سرت میزنند در حالیکه هفتهای دو روز حضور در مدرسه مورد انتظار است. نوروز را هم بهنوعی دیگر بر رخت میکشند. نه این است که تعطیلات از سیستم است نه پرسنل. در حالی که خانه بودنت هم عموماً برای مدرسه هست یا جلسات برخط آن.
برای تو مینویسم که علاوه بر وقف خود و خانواده از ابزارهای شخصی خود برای آموزش کوتاهی نمیکنی. تویی که دستورالعملهای ستادی را بیتوجه به تأمین یا تکمیل زیرساختها به انجام میرسانی و منتظر تأمین ابزار یا حقالزحمه آن نیستی.
برای تویی مینویسم که همه دولتمردان در کلاس درس تو نشستهاند و به مسند ریاست و قدرت رسیدهاند. دستمریزاد که همه را به نان و نوا رسانیدهای گرچه خودت با شغل انبیا گذران میکنی.
برای تو مینویسم برای داستان رتبهات با هفتخوان رستمش. در حالی که هر سازمان سالی یکی دو بار ترمیم حقوق داشت؛ سالها ترمیم حقوقت را به آن گره زدند و رتبهای که قرار بود منزلت باشد و اعتبار از دست رفتهات را باز شناسد؛ اما حقهای شد که تو را به استثمار بکشاند و چهرهای متوقع از رخسارت بنمایاند. تویی که با سیسال خدمت خالصانهات نه به خانهای رسیدی نه خودرویی به زیر پا انداختی نه اندوختهای برای خود و خانوادهات مهیا کردی و اکنون با خود میاندیشی کاش معلم نبودی.
اما با تو چه کردهاند… حقوقی که تو را به شغل دوم و سوم وا میدارد. نابرابری اقتصادی با کارکنان دیگر که تو را میآزارد. بر عکس نگاه و سازوکاری که در صدد مچگیری از توست. نه از شاغل بودنت بهرمند گشتی و نه در بازنشستگی مورد مهر هستی و گوش و چشمی نیست که تو را ببیند و بفهمد که نسل آینده به دست توست.
و برای تویی مینویسم بازنشسته شدی و به امید سنوات خدمتی خود نشستهای که بر زخمهای گذشتهات مرحم گذاری.
صد حیف و افسوس…
شاید دانایی از ارزش افتاده است و خماری عیاری چون طلا دارد.