از دو روز قبل ذهنم درگیر یک اتفاق شده.اتفاقی که باورهای ذهنی ام را تکان داد.دوست دارم با دیگران در میان بگذارم که در آن لحظات چه در ذهنم میگذشت… روز دوشنبه یک بچه ۶ ساله سالم و خوش اخلاق را برای خارج کرده جسم خارجی (تخمه هندونه درسته!) در اتاق عمل برونکوسکوپی کردیم. همه […]
از دو روز قبل ذهنم درگیر یک اتفاق شده.اتفاقی که باورهای ذهنی ام را تکان داد.دوست دارم با دیگران در میان بگذارم که در آن لحظات چه در ذهنم میگذشت…
روز دوشنبه یک بچه ۶ ساله سالم و خوش اخلاق را برای خارج کرده جسم خارجی (تخمه هندونه درسته!) در اتاق عمل برونکوسکوپی کردیم. همه چیز به خوبی گذشت و جسم خارجی به راحتی حارج شد. در حالی که سرویس بیهوشی بیمار را تحویل گرفت و ما آماده خروج از اتاق بودیم و در حالی که اشباع اکسیژن خون بیمار ۹۸ درصد بود، ناگهان بچه دچار ایست قلبی شد.
اول موضوع را ساده گرفتیم و شروع به احیا کردیم. تصور من این بود که در کمتر از یک دقیقه ریتم قلب به حالت عادی باز میگرده ولی برنگشت! احیا را ادامه دادیم ولی هیچ انقباضی در قلب اتفاق نمیافتاد. زمان به سرعت میگذشت و هرلحظه احساس خطر، بیشتر بر ما مستولی میشد. پس از پنج دقیقه فهمیدم که قضیه جدی است و احساس خطر جدی تر. احیای بیمار با تمام توان ادامه پیدا کرد…
یک تیم بیست نفره به صورت گردشی و تقسیم کار شامل ده نفر پزشک فوق تخصص و متخصص و ده نفر پرستار و تکنیسین بیهوشی مشغول احیای بیمار شدند.
تجربه ام در موارد مشابه تصویر سیاهی را جلوی چشمانم میآورد. پس از ده دقیقه نا امید شده بودم. بیمار آسیستول بود و هیچ گونه علائمی از فعالیت الکتریکی قلب وجود نداشت. روی یک صندلی نشستم و به جمعی که فعالیت میکرد نگاه میکردم. ضعف و ناتوانی یک عده آدم حرفهای در تغییر دادن آنچه که خداوند نمیخواهد تغییر دهد، نمایشی بود که میدیدم. تمام اعتماد به نفسم تبدیل به درماندگی شده بود. گفتم خدایا چرا؟
به کدام یک از ما میخواهی گوشزد کنی که ضعیفیم که مغروریم؟ چه کسی قرار است با آسیب دیدن این کودک بیگناه درسی بگیرد؟ چرا ما؟ گروه ریه که از دل و جان و بدون هیچ گونه چشمداشت مادی برای بچههای مردم زحمت میکشد. ما که قصدمان کمک به این بچه بوده است. چرا باید زحمتمان بر باد برود؟ همیشه اعتقاد قلبی ام این بود که وقتی کاری میکنی و نیتت خیر است همه درها به رویت باز میشود. پس چرا این جوری شد؟
یک ساعت و نیم گذشت و بچه کماکان آسیستول بود! ناامیدی بر همه مستولی شده بود. متخصص بیهوشی، جراح کودکان و استاد بخش ریه با پدر بیمار در مورد وضعیت پیش آمده صحبت کردند و تقریبا خبر مرگ کودک را به والدینش دادند. اما احیا ادامه پیدا کرد در حالی که هیچ کس امیدی نداشت و تقریبا همه مطمئن بودند که حتی اگر بازگشتی در کار باشد، بیمار آسیب مغزی جدی دیده است.
در طول احیا تقریبا تمام آنچه که در کتابهای احیا نوشته شده انجام شد و تمام اتفاقات بد افتاد! خونریزی ریه شروع شد و خون از لوله تراشه بیمار فوران میکرد، هموتوراکس اتفاق افتاد و چست تیوب تعبیه شد. پیس میکر داخلی از طریق ورید فمورال گذاشته شد ولی با هدایت سونوگرافی موفق به هدایت دقیق نشدیم و کار نکرد، اسیدوز شدید و هیپوکلسمی و نارسایی آدرنال و … رخ داد. مجبور شدیم خون کامل بدون کراس مچ تزریق کنیم و…
دو و نیم ساعت بیمار آسیستول بود! و پس از دو و نیم ساعت در نا امیدی کامل تیم احیا ریتم قلب باز گشت. هیچ کس خیلی خوشحال نبود همه میدانستند که احتمال آسیب مغزی شدید بیمار خیلی بالاست. بیمار به آی سی یو فرستاده شد و همه اقدامات لازم برای هیپوکسی مغزی انجام شد. دمای سر بیمار پایین آورده شد تا از آسیب بیشتر جلوگیری شود. شب بیمار توسط فلوی اعصاب ویزیت شده بود و با توجه به مردمکهای فیکس میدریاز احتمال مرگ مغزی مطرح شده بود. خستگی به تن همه مانده بود.
اما معجزه اتفاق افتاد و ساعت یازده صبح فردا کودک اکستوبه شد و میگفت که میخوام برم خونه!
نمیدانم که چند مورد مشابه در دنیا اتفاق افتاده که کسی دو و نیم ساعت آسیستول باشد و فردا صبحش حرف بزند ولی میدانم که از نظر همه پزشکان دنیا این یک اتفاق نادر و یک معجزه است. آن چنان تحت تاثیر این اتفاق قرار گرفته ام که هنوز ذهنم قادر به تحلیلش نیست.
نوشتم که بگویم یک تیم حرفهای یک احیای موفق و نادر را انجام داد و یک کودک را زنده نگه داشت در حالی که همه اعضایش در مقابل خواست خداوند همچون خسی در برابر باد احساس ناتوانی میکرد.